تصاویر منتخب

صفحه خانگی پارسی یار درباره

اگر کریستوف کلمب ازدواج کرده بود!!!

    نظر

تو عمدا این برنامه رو بدون من ریختی، اینطور نیست؟!

جواب منو بده؟

من می خوام برم خونه مامانم!

من می خوام تو منو اونجا برسونی!

دیگه هیچوقت به این خونه برنمی گردم!

منظورت چیه "اوکی"؟!

چرا جلوم رو نمی گیری؟!

من اصلا نمی فهمم این کشف درباره چی هست؟

تو همیشه اینجوری رفتار می کنی!


اگر کریستوف کلمب ازدواج کرده بود!!!

    نظر

اگر کریستوف کلمب ازدواج نکرده بود!!!

دوشنبه گذشته سالروز کشف قاره امریکا بود.

اگر کریستوفر کلمبوس ازدواج کرده بود، ممکن بود هیچگاه قاره امریکا را کشف نکند، چون بجای برنامه ریزی و تمرکز در مورد یک چنین سفر ماجراجویانه ای، باید وقتش را به جواب دادن به همسرش، در مورد سوالات ذیل می گذراند :


دانشجو

    نظر


ژاپن: به شدت مطالعه می‌کند و برای تفریح روبات می‌سازد!

مصر: درس می‌خواند و هر از گاهی بر علیه حسنی‌مبارک، در و پنجره
دانشگاهش را می‌شکند
!

هند: پس از چند سال درس خواندن، عاشق دختر خوشگلی می‌شود و همزمان
برادر دوقولویش که سالها گم شده بود را پیدا می‌کند. سپس ماجراهای عاشقانه و اکشن
پیش می‌آید و سرانجام آن دو با هم عروسی می‌کنند و همه چیز به خوبی و خوشی تمام می‌شود
!

عراق: مدام به تیرها و خمپاره‌های تروریست‌ها جاخالی می‌دهد و در
صورت زنده ماندن درس می‌خواند
!

چین: درس می‌خواند و در اوقات فراغت مشابه یک مارک معروف خارجی را
می‌سازد و با یک دهم قیمت جنس اصلی می‌فروشد
!

اسرائیل: بیشتر
واحدهایی که او پاس کرده، عملی است، او دوره کامل آموزشهای رزمی‌ و کماندویی را
گذرانده! مادرزادی اقتصاددان به دنیا می‌آید
!

گینه بی‌صاحاب!: او منتظر است تا اولین دانشگاه کشورش افتتاح شود
تا به همراه بر و بچ هم قبیله‌ای درس بخواند
!

کوبا: او چه دلش بخواهد یا نخواهد یک کمونیست است و باید باسواد
باشد و همینطور باید برای طول عمر فیدل کاسترو و جزجگر گرفتن جمیع روسای جمهوری
آمریکا، دعا کند
!

پاکستان: او بشدت درس می‌خواند تا در صورت کسب نمره ممتاز، به
عضویت القاعده یا گروه طالبان در بیاید
!

اوگاندا: درس می‌خواند و در اوقات بیکاری بین کلاس، چند نفر از
قبیله توتسی را می‌کشد
!

انگلیس: نسل دانشجوی انگلیسی در حال انقراض است و احتمالا تا پایان
دوره کواترناری! منقرض می‌شود ولی آخرین بازماندگان این موجودات هم درس می‌خوانند
!

ایران: عاشق تخم‌مرغ است! سرکلاس دروس عمومی، ‌چرت می‌زند و سر
کلاس دروس اختصاصی، جزوه می‌نویسد! سیاسی نیست ولی سیاسی‌ها را دوست دارد. معمولا
لیگ تمام کشورهای بالا را دنبال می‌کند! عاشق عبارت «خسته نباشید» است، البته نیم
ساعت مانده به آخر کلاس! هر روز دوپرس از غذای دانشگاه را می‌خورد و هر روز به
غذای دانشگاه بد و بیراه می‌گوید! او سه سوته عاشق می‌شود! اگر با اولی ازدواج کرد
که کرد، والا سیکل عاشق شدن و فارغ شدن او بارها تکرار می‌شود! جزء قشر فرهیخته
جامعه محسوب می‌شود ولی هنوز دلیل این موضوع مشخص نشده، که چرا صاحبخانه‌ها جان به
عزرائیل می‌دهند ولی خانه به دانشجوی پسر نمی‌دهند! او چت می‌کند! خیابان متر می‌کند
و در یک کلام عشق و حال می‌کند! نسل دانشجوی ایرانی درسخوان، در خطر انقراض است


صمد بهرنگی

    نظر

سلام امروز می خواهم براتون یک داستان ایرانی قدیمی رو از یک نویسنده قدیمی که شاید خیلی ها نشناسنش بنویسم

اگه این داستانا مورد طبع شما دوستان عزیز تر از جانم واقع شد بهم بگید تا یک عالمه از این داستانا چه داخلی و چه خارجی

براتون بنویسم

داستان امروز اسمش هست   تلخون نوشته صمد بهرنگی نویسنده ترک زبان ایرانی که در سال 1349 چاپ شده و خیلی هم اونوقت ها طرفدار داشته و چندین بار چاپ مجدد شده نسخه ای هم که الان دست منه مال سال 1357 هستش.

داستان اینجوری شرو میشه:

من اینجا بس دلم تنگ است

              و هر سازی که می بینم بد آهنگ است

                                                           بیا ره توشه برداریم،

      قدم در راه بی برگشت بگذاریم؛

                   ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟

                                                            م. امید

تلخون به هیچ یک از دختران مرد تاجر نرفته بود. ماه فرنگ، ماه سلطان ، ماه خورشید، ماه بیگم، ماه ملوک و ماه لقا، شش دختر دیگر مرد تاجر، هر یک ادا اطوار هایی داشت، تقاضاهایی داشت.وقتی میشد که به سرو صدای آنها پسران همسایه به در و کوچه می ریختند. صدای خنده ی شاد و هوسناک دختران تاجر ورد زبان ها بود.خوش خوراکی و خوش پوشی آنها را همه کس می گفت. بدن گوشتالو و شهوانیشان،آب در دهن جوانان محل می انداخت.برای خاطر یک رشته منجوق الوان یک هفته هرهر می خندیدند، یا توی آفتاب می لمیدند و منجوقهایشان را تماشا می کردند. گاه می شد که همان سر سفره غذا بیفتند وبخوابند. مرد تاجر برای هر یک از دخترانش شوهری نیز دست وپا کرده بود که حسابی تنه لشی کنندوگوشت روی گوشت بیندازند. شوهران در خانه ی زنان خود زندگی می کردند و آنها هم حسابی خوش بودند.روزانه یکی دو ساعت بیشتر کار نمی کردند. آن هم چه کاری ؟ سر زدن به حجره مرد تاجر وتنظیم دفترهای او.بعد هم به خانه بر میگشتند و با زنان تنه لش و خوشگذرانشان تمام روز را به خنده و هروکر می گذراندند. تلخون در این میان برای خودش بود.گویی این همه را نمی بیند یا می بیند واعتنایی نمی کند.گوشتالو نبود،اما زیبایی نمکینی داشت.ته تغاری بود.مرد تاجر نتوانسته بود او را شوهر بدهد.مثل خواهر هایش لباسهای جور واجور نمی پوشید. دامن پیراهنش بیشتر وقت ها کیس می شد،و همین جوری هم می گشت.خواهر هایش به کیس های لباسش نگاه می کردند و در شگفت می شدند که چطور رویش می شود با آن سرو بر بگردد.پدرش هیچ وقت به یاد نداشت که تلخون از او چیزی بخواهد.هر چه پدرش می خرید یا قبول می کرد.نه اعتراضی ،نه تشکری .گویی به هیچ چیز اهمیت نمی دهد.نه جایی می رفت نه با کسی حرف می زد.اگر چیزی از او می پرسیدند جواب های کوتاه کوتاه می داد.خرمن خرمن گیسوی شبق رنگ روی شانه ها و پشتش موج می زد. راه که می رفت به پریان راه گم کرده ی افسانه ها می مانست. فحش می دادند یا تعریفش می کردند،مسخره اش می کردند یا احترامش ، به حال او بی تفاوت بود.گویی خود را از سرزمین دیگری می داند، یا چشم به راه چیزی است که بالاتر از این چند وچون هاست.

کارها بر همین منوال بود که جشنب بزرگ پیش آمد. دختران از چند روز پیش در این فکر بودند که چه تحفه ی گرانبهایی از پدرشان بخواهند. مثل اینکه در این دنیای گل وگشاد نمی شد کار دیگری یافت. هر کار دیگرشان را ول کرده بودند و چسبیده بودند به این یکی کار: چه تحفه ای بخواهند.

اما این جشن به حال تلخون اثری نداشت. برایش روزی بود مانند هر روز دیگر.همان مردم ، همان سرزمین،همان خانه ی دختران تنه لش و شوهران شهوت پرست و راحت طلب،همان همان زمین. حتی باد طوفان زایی هم که هر روز عصر هنگام بر می خاست و خاک در چشمها می کرد،دمی عادت دیرین را ترک کرده بود، ای نرا فقط تلخون می دانست وحالش تغییری نکرده بود.

یک روز به جشن مانده ، مرد تاجر دخترانش را جوع کرد و برایشان گفت که می خواهد به شهر برودو خرید کند،هر کس تحفه ای می خواهد بگویدتا او از شهر بخرد.نخست دختر بزرگ ماه فرنگ،شروع کرداین دختر هر وقت که چیزی از پدرش می خواست روی زانوی او می نشست،دست در گردن پدرش می انداخت،از گونه هایش بوسه می ربود و دست آخر سردر بیخ گوش او می گذاشت،سینه اش را به شانه ی پدرش می فشرد و حرف می زد،این بار هم همین کار را کرد و گفت: من یه حموم می خوام که برام بخری ،حوضش از طلا،پاشوره ی حوضش از نقره باشه،از دوشاش هم گلاب بریزه.خودش هم تا عصر آماده بشه که با شوهرم بریم حموم کنیم.

ماه شلطان دختر دومی ،که عادت داشت دست پدرش را روی سینه ی خودش بگذاردو بفشارد، در حالی که گریه می کردــ و معلوم نبود برای چه ــ گفت:منم می خوام یه جفت کفش ویه دست لباس برام بخری .یه لنگه از کفشام نقره باشه یکیش طلا، یه تار از لباسام نقره باشه یه تارش طلا.

ماه خورشید دختر سومی، صورتش را به صورت پدر مالیدوگفت می خوام دو تا کنیز سیاه وسفید برام بخری که وقتی می خوابم سیاهه لباسمو در آره،وقتی هم می خوام پاشم سفیده لباسمو تنم کنه.

... ادامه اش رو بعدا می نویسم

نظر به اینکه چشمام داره در میاد بقیشو بعدا میگم